پیش رویم بگشا پنجره ی تا از آن پنجره پرواز کنم روحم از قید تن آسوده شود هستی دیگری آغاز کنم
تاریخ : پنج شنبه 91/12/10 | 2:26 عصر | نویسنده : وستا

 

انگاری حقی ناحق شده!

گفتم چی؟

فاطمه دوباره گفت: در این بین حقی ناحق شده!

گفتم: متوجه نمیشم .. کدام حق! کدام ناحق!

گفت: بیا بریم مهمونی تا دیرمون نشده ..

سری به علامت رضایت جنباندم

به راه افتادیم

وسط مهمونی

صدای مرا خواند

فاطمه تو هم شنیدی؟!

چی رو؟

صدا؟

دیوانه شدی دختر!

باز صدا ...

کسی اسمم رو برد

ولی باز خودم بودم که می شنیدم

فامه خواست که برویم

کجا ؟ ننفهمیدم ؟!

از بودن در کنار فاطمه خوشحال بودم

همه جا تاریک بود

خیلی تاریک

ولی ما به راحتی مسیر رو تشخیص میدادیم

به باغی که آشنا میزد رسیدیم

صدای زوزو گرگ ها رو شنیدیم

این صدا رو دیگر فاطمه هم شنید

هر دو ترسیده بودیم

دست در دست هم

پا به فرار گذاشتیم

گرگ در پی ما

 و ما ..

نفس نفس میزدیم

می دویدیم

به کجا ؟ نمیدانم؟

دیگر نای دویدن و فرار نداشتیم

گرگ هم به ما رسیده بود

برگشتم عقب

چشم تو چشم گرگ

که به یکباره

گرگ تبدیل به مردی شد

خشکم زده بود

فقط نگاه می کردم

پوزخندی زد

مرا به اسم صدا کرد

صدا همون صدا بود

رفت

که یهو از خواب پریدم

...

 

 

 

وستای مرموز نوشت: مث اینکه آدم مهمی شدم .. خواب گرگ می بینم

 

 

 

 




دریافت کد قفل وبلاگ